بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ق.ظ

چند وقت پیش برای دوستی نوشتم؛ من این جا چی کار دارم می کنم!؟ الآن من باید تو یک جاده ی دور افتاده گم شده باشم... ماشین را بزنم بغل، بیایم پایین... اطراف را نگاه کنم و عکس بگیرم... خیال هایم را بالا و پایین کنم... و همان طور که حواسم به غروب است، هیزم جمع کنم و آتش درست کنم و بعد بنشینم کنار آتش ، به صدای جیرجیرک ها گوش کنم و چیز بنویسم...
این دقیق ترین تصوری است که می توانم از خودم داشته باشم؛ پریشان اما واقعی... چند روز پیش داشتم مصاحبه ای از محسن نامجو را می خواندم؛ می گفت دیگر صبحانه م سیگار و چایی نیست! راست می گفت! حالا آب زیر پوستش رفته و پروار شده... طعم زندگی به سامان زیر دندانش رفته... حالا لابد صبح ها کورن فلکس می زند به بدن! البته که این ها چیزهای خوبی است! اما مشکل این جاست که از همان وقتی که دیگر صبحانه اش سیگار و چایی نیست، دقیقأ از همان وقت موسیقی اش از دست رفته است و بود و نبودش فرقی نمی کند... هر بازی ای قاعده ی خودش را دارد... نراد با قوانین شطرنج بازی نمی کند! مثل این این که مولانا می گفت؛ غرق حق نمی خواهد که باشد غرق تر! این طوری جور درنمی آید! یکی از رذیلانه ترین احساساتی که در خودم پیدا می کنم این است که گذشته ی عصیان گر خودم را انکار کنم! در زندگی هیچ چیز بدتر از میان مایگی نیست! نمی گویم نباید مثل پادشاه زندگی کرد... اتفاقأ چرا، اما پادشاهی که ملکش همه ی جاده های جهان است...

۹۵/۰۹/۳۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی