بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۳۵ ب.ظ


شاید 13 ساله بودم ... شروع کرده بودم به خواندن کتاب های عزیز نسین ... یک بار رفتم کتابفروشی آشتیانی ، توی مقصود بیک ... حالا جایش بلور می فروشند به نظرم ... شاید هم سوسیس و کالباس ... آن وقت ها یک کتابفروشی نیمه تاریک بود و انبوه کتاب های توی قفسه و بوی کاغذ ... از آن جاهایی که دیگر نیست ... الغرض ، داشتم لای کتاب ها را دنبال کارهای عزیز نسین می گشتم ، چشمم افتاد به کتاب پر ... هم قطع کارهای عزیز نسین بود ، قطع جیبی ... جلدش تصویر زنی داشت که سر به سینه ی مردی گذاشته بود ... خوشم آمد و خریدم ... با چه بدبختی خواندمش بماند ... اما همان شیفته ام کرد و شدم مشتری پر و پا قرص رمان های عاشقانه ... چند وقت بعد دوباره رفتم همان کتابفروشی ، داشتم دنبال کتابی شبیه پر می گشتم که صاحب کتابفروشی آمد سراغم و پرسید دنبال چی می گردی ... من هم بچه بودم ، از دهنم در رفت ؛ داستان عشقی ! چشم تان روز بد نبیند ، انگار یکی به یارو فحش خوار مادر داد ... چنان از جا چرید که که انگار چه کارش کرده اند ! پس گردن مرا گرفت و تا در مغازه کشان کشان برد ... هی هم داد می زد داستان عشقی ! داستان عشقی ! هیچی دیگر ... مرا انداخت بیرون ... باور کنید تا سر خیابان صداش را می شنیدم که فریاد می زد داستان عشقی !

حدود هفده هجده سالگی تذکره الاولیاء را از همان کتابفروشی خریدم و تا بیست و دو سه سالگی به تناوب دستم بود ... در تمام این سال ها کم پیش آمد که سراغش بروم ... حالا دوباره دارم تورقش می کنم ؛ شگفت انگیز است ... دلیل این شگفت انگیزی را بعدتر خواهم گفت فعلأ این دو سه قطعه من باب مهار کردن اندوه عصر جمعه بماند این جا ...

در ذکر ابوبکر وراق ؛ نقل است که هر گاه از مسجد بازگشتی و از نماز فارغ شدی از شرم آن که نماز کرده چنان بودی که کسی را به دزدی گیرند یا به گناهی گرفتار آید ...

در ذکر حسین بن منصور ؛ و گفت توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولی تر به خوردن از خود نخورد ...

ایضأ ؛ نقلست که طایفه در بادیه او را گفتند ما را انجیر می باید دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد  یک بار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت ما را بغداد و بادیه یکی است ...


۹۵/۰۱/۲۰
حمیدرضا منایی

درباره ی خودمان

نظرات (۱)

تذکره الاولیا همیشه تو کتابخونه ی بابام بود . بزرگ بود ، اسمشم عربی بود ، و طبیعتا سرشتی شبیه قرآن برام پیدا کرده بود. می ترسیدم ازش. مثل همه ی چیزهای مقدس دیگه که ترس دارن و دورن و سخت. اما دقیقا سیزده سالم بود که "شبهای روشن" رو دیدم . فرزاد موتمن بود کارگردانش به نظرم .گفت: "به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده، چندان که پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو شده" . دیدم که چقدر دوسته این کتاب . و چقدر می خواهمش . با اینهمه همیشه مبهم بودن "نقل است که..."هاش ناخرسندم کرده .یعنی نمی فهمم چقدرش حقیقت داره و چقدرش اغراقه. البته که در نظر گرفتن موقعیت تاریخی و سیاسی ای که اثر در اون متولد شده خیلی از اتهامات و نقدها رو برطرف می کنه . 

"چگونه با تذکره آشنا شدید، به روایت من" :)) یه چیز تو مایه های "چگونه تابستان خود را گذراندید!"  :)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی