.
شاید 13 ساله بودم ... شروع کرده بودم به خواندن کتاب های عزیز نسین ... یک بار رفتم کتابفروشی آشتیانی ، توی مقصود بیک ... حالا جایش بلور می فروشند به نظرم ... شاید هم سوسیس و کالباس ... آن وقت ها یک کتابفروشی نیمه تاریک بود و انبوه کتاب های توی قفسه و بوی کاغذ ... از آن جاهایی که دیگر نیست ... الغرض ، داشتم لای کتاب ها را دنبال کارهای عزیز نسین می گشتم ، چشمم افتاد به کتاب پر ... هم قطع کارهای عزیز نسین بود ، قطع جیبی ... جلدش تصویر زنی داشت که سر به سینه ی مردی گذاشته بود ... خوشم آمد و خریدم ... با چه بدبختی خواندمش بماند ... اما همان شیفته ام کرد و شدم مشتری پر و پا قرص رمان های عاشقانه ... چند وقت بعد دوباره رفتم همان کتابفروشی ، داشتم دنبال کتابی شبیه پر می گشتم که صاحب کتابفروشی آمد سراغم و پرسید دنبال چی می گردی ... من هم بچه بودم ، از دهنم در رفت ؛ داستان عشقی ! چشم تان روز بد نبیند ، انگار یکی به یارو فحش خوار مادر داد ... چنان از جا چرید که که انگار چه کارش کرده اند ! پس گردن مرا گرفت و تا در مغازه کشان کشان برد ... هی هم داد می زد داستان عشقی ! داستان عشقی ! هیچی دیگر ... مرا انداخت بیرون ... باور کنید تا سر خیابان صداش را می شنیدم که فریاد می زد داستان عشقی !
حدود هفده هجده سالگی تذکره الاولیاء را از همان کتابفروشی خریدم و تا بیست و دو سه سالگی به تناوب دستم بود ... در تمام این سال ها کم پیش آمد که سراغش بروم ... حالا دوباره دارم تورقش می کنم ؛ شگفت انگیز است ... دلیل این شگفت انگیزی را بعدتر خواهم گفت فعلأ این دو سه قطعه من باب مهار کردن اندوه عصر جمعه بماند این جا ...
در ذکر ابوبکر وراق ؛ نقل است که هر گاه از مسجد بازگشتی و از نماز فارغ شدی از شرم آن که نماز کرده چنان بودی که کسی را به دزدی گیرند یا به گناهی گرفتار آید ...
در ذکر حسین بن منصور ؛ و گفت توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولی تر به خوردن از خود نخورد ...
ایضأ ؛ نقلست که طایفه در بادیه او را گفتند ما را انجیر می باید دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد یک بار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت ما را بغداد و بادیه یکی است ...