بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ


نگاهش به تاریکی و هیچ سو خیره بود ... از پیش می شناختمش ؛ سر بازار تجریش و جلوی سنگکی می نشست و گردو می فروخت یا گیلاس یا چیزهای این چنینی و متناسب با فصل ... سوار که شدم پرسید چند نفر مانده تا ماشین پر شود ؟ بعد هم پرسید این چه ماشینی است و ساعت چند است ... توی بغلش یک گونی داشت و چوب دستش ... نمی دانست با دست راستش چه کند ... ماشین که راه افتاد اول دستش را روی هوا و با فاصله ای کم از پای من نگه داشت ... هی می خواست دستش را بگذارد ، اما مراعات می کرد ... آخر تسلیم شد ... با احتیاط یکی دو بار دست گذاشت روی پای من و برداشت ... حس و حالش فقط ترس بود ... بعد اعتماد کرد و راحت شد ... دستش تا میان راه روی پای من بود ... نمی دانم چرا برداشتش ، اما جای خالی اش به سرعت یخ کرد ...



۹۴/۱۱/۲۶
حمیدرضا منایی

عکس

نظرات (۲)

من بودم معذب می شدم . صمیمیت اذیتم می کنه ، اضطراب می گیرم ، نمی دونم باید در برابر محبت و نزدیک شدن آدمها چی کار کنم؟! و اینکه حد یقفش کجاس؟ یعنی تا کی مثلا باید دست کسی رو که اومده دستمو گرفته نگه دارم ؟ اصلا می ترسم ، می ترسم مرزهام به هم بخوره و دیوارهام فرو بریزه . حتی شاید گریه ام بگیره . وای کلا ارتباط خیلی الفبای پیچیده ای داره . همین آی کنتاکت مثلا ! واقعا سخته ! اصلا مستاصل می کنه یه وقتایی منو ... به هر حال خوش به حالتون که می تونید آدم ها رو لمس کنید و بفهمید . من که فلج مادرزادم در این وادی
پاسخ:
کجا رفتی ! البته به نظرم تقصیر کم بودی است که متن دارد و در سطح مانده است ...
متوجه بی ربط بودن کامنتم به متن بودم در حین نگاشتنش ، منتهی یاد حرف استاد ادبیاتمون بودم که می گفت شعرای حافظو دوست دارید چون اون شما رو می خونه ، نه شما اونو . نوشته ی شما هم یک لحظه منو برای من خوند ، توضیحم داد خودمو برای خودم . کمک کرد خودکاوی کنم. خلاصه متن نه کمبودی داره نه در سطح مونده فقط من باید یاد بگیرم این دری وری هامو زیر متن مردم ننویسم ....
پاسخ:
گفت و گوی متن با مخاطب اجتناب ناپذیر است ... اما متن می باید چهار چوب معنایی و مفهومی محکمی داشته باشد که این متن نداشت ... مشخصأ هدف من طرح یک ایماژ بود که موفق نبودم ... آن چیزی هم که تو نوشتی خوب بود تا جایی که به زعم خودت بود ... آن جا که وارد زاویه دید من شدی خطا رفتی ... ( حفظ زاویه ی دید یک اصل مهم داستان نویسی است ) ... اما این که خودت را به وضوح طرح می کنی خیلی خوب است چون هدف از نوشتن و خواندن همین است ... من استقبال می کنم ... این جا می توانی راحت بنویسی ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی