یک شعر بلند
چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ب.ظ
بیش تر از چهار سال با این کار درگیر بودم ... هر از گاهی می آمد مانند خاری در گلو ... امروز به گمانم آرام گرفت ...
می ترسم ،
باید بگریزم سوی شب
سمت تاریکی ها
انگار که مادرم باشد
سر که به سینه اش می گذارم
قرار می گیرم
مرا در آغوش می کشد
می چسباند به سینه اش
شیرم می دهد
- می ترسم از این آفتاب مادر
می ترسم از عریانی پیش رو
از حجم بزرگ این ویرانی ...
دهانم خشک است
طعم الکل دیشب در دهانم ماسیده
طعم رویا هم
خودش را به یاد دارم اما
انگار که سایه ای
در سیاهی بعد از غروب گم شد
تکه ای از مرا برداشت و رفت
من ماندم و این دست های خالی
و این طعم لعنتی
و خانه ای که گرم نمی شود ...
دلم آشوب است
سرم آشوب است
رویا بود اسمش یا چیز دگر
نپرسیدم من
شهر بی نشانی هاست این جا
گفت :" به هنرمندها می مانی !"
گفتم :" تا درونش چه باشد !"
روایت مان شکسته ست،
مثل خودمان
آغاز و پایان من کجاست ؟
نوشت :" از حاشیه می ترسم !"
من که همیشه در حاشیه مانده ام
دستم را گرفت و کشید
گفت :" نفر دوم تو را دوست دارم "
نیمه شب خواب می دیدم که فریاد می زنم
سمت تاریکی
رو به آن سمتی که رویا رفته بود
می گفتم :" این طعم لعنتی را ببر رویا
خالی رهایم کن ،
عریان ،
آن گونه که از مادر زادم "
هیچ صدایی نیامد ...
می نشینم روی تک صندلی آشپزخانه ،
سر بطری آب در دهانم ؛
آب دلم را به هم می زند
نور خورشید هم
عریانی ام را به رخ می کشند
دلم آشوب می شود ...
سرم می خواهد بترکد
چه بهتر !
هر تکه اش می افتد یک جا
هر چه دورتر بهتر !
بسپارم اعضای بدنم را به کسی پیوند نزنند
دیوانگی مسری است
خون شان می افتد گردن من
همان بهتر که بترکم
چیزی ازم باقی نماند
یادم باشد بسپارم
تکه هایم را
نوشته هایم را
هر چه خرده ریز دارم
یک جا و با هم بسوزانند
این طور بهتر است
خاکسترش را هم ببرند
توی چاله ای
سر کوهی
هر کجا که دست بنی بشری به آن نمی رسد
دفن کنند
اصلأ انگار از روز اول نبودم ...
پرسید :" خوبی !؟"
- هستم ...
به عریان ترین شکل ممکن هستم
به ویران ترین شکل ممکن هستم
یک خشتم را رویا برد
و طعم دهانش را جا گذاشت
گذاشته امش کنار این ویرانی بزرگ
کنار این همه خشت
که نمی دانم باشان چه کنم
فکر کردم دهان باکره ای پیدا کنم
و طعم دهان رویا را چون نفسی
درونش بدمم
ترسیدم دو تا شویم
ویرانی مضاعف شود ...
نوشتم :" دوست دارم زیر پنجره
آن جا که آفتاب بی رمق پاییز پهن است
با هم بودن را با تو تجربه کنم
با تو بخوابم "
راستی ،
برای چندمین نفر مرا دوست داری ؟
بیا ،
من از رویا به تو خواهم داد
از چهل سالگی و
مویی که سپید می شود
با هم شریک می شویم
به جایش بگذار
من آخرین نفر باشم
جایی نزدیک فراموشی و رهایی ...
کجا هستم من !؟
این که مغز نیست،
انبان حرف و آدم است
خانه کجاست !؟
من به وسعت هستی آواره ام
مثل طعم دهان رویا
پریشان و سرگردان
فاحشگان راهبه
کاش می پرسیدم:" رویا جان ،
تو چیزی جا نگذاشتی !؟"
در بطری را که باز می کرد ، گفت :" اصل است !"
نگفتم اصل کجا بود !؟
همه فرعیم
همه سایه ایم
در حاشیه مانده ایم
نگفتم عیب ندارد
انگار تو هم از روز اول نبودی
انگار نیامدی
انگار نسیمی میان این پریشانی نوزید و
هوایی ام نکرد ...
پشت به پنجره می ایستم
رو به ویرانی
زل می زنم به خشت خشتش
خالی و تلخ ،
به رگه های ریز هر آجر
چیزی برای از دست رفتن نمانده
پناه می برم به سکوت
می گریزم سوی تنهایی
سوی شب
سوی مادرم
برایش نوشتم:
- شکسته از کلاس یوگا سر در نمی آورد
شکسته ،
شکستن ندارد
بشکند هم تو صدایش را نمی شنوی
من خود را هزار باره خواهم آفرید...
نوشتم:
- هذا جنون العاشقین ...
بازنویسی : 14 دی 94
۹۴/۱۱/۱۴