.
مهرگان پسر عمه ای دارد چهار ساله به اسم یزدان که می آید و با هم بازی می کنند ... چند وقت پیش با هم نشسته بودیم و کارتون نگاه می کردیم که این بچه بیش از اندازه ذوق کرد و خواند ؛ ما با هم دیگه داداشیم / می خوریم و می شاشیم ...
این را که خواند برایش توضیح دادم که نباید بگوید می شاشیم و این کلمه ی خوبی برای استفاده در زبان روزمره نیست ... کلی هم توضیحات دیگر به اش اضافه کردم تا مطلب کاملا جا بیفتد و پسرک هم با گفتن چشم دایی خیالم را راحت کرد ...
خیلی وقت ها که آراء نیچه درباره ی تربیت را می خوانم یا دیگران ، به خصوص کتاب اوریانا فالاچی با عنوان " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " از خامی آرمانگرایانه ی این ها تعجب می کنم ... مطمئنأ این آدم ها چون بچه ای نداشتند و نگاه شان ، نگاهی بیرونی به قضیه بوده است این چنین آمیخته به آرمان گرایی شده و از تجربه ی ملموس و عینی دور افتاده است ... تربیت یک موجود زنده به اسم بچه و در شکلی عام تر ، ارتباط با او ، دارای آن چنان پیچیده گی های متنوعی است که هیچ نسخه ی از پیش تعیین شده ای نمی توان برای آن تجویز کرد و انتظارهای پیش از موعد از آن داشت ... هر آدمی ، حتی کودک و نوزاد ، ویژگی های فردی خود را دارد که لزومأ شباهتی به والدین ندارد ... برای نمونه چیزی روشن تر از این سراغ ندارم که شنیدن یک گزاره ی اخلاقی یا توصیفی در من یک نتیجه به همراه دارد و در مهرگان نتیجه ای دیگر در صورتی که بستر زیستی هر دوی ما یکی است ... جنس و جنم ( یا گل یا سرشت یا هر نام دیگر که بخوانیمش ) هر آدمی با دیگری فرق می کند ... سعدی درست می گفت که پرتو نیکان نگیرد آن که بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون کردکان بر گنبد است ... این حرف اشاره به همین گل و سرشت آدم ها دارد ... کاری که تربیت می کند خوب تر کردن خوبی است و جلوگیری از بدتر شدن بد ... به قول دکتر حکمت نمی توان شاکله ی وجودی آدم ها را تغییر داد ... ممکن است ما بتوانیم روبنای یک انسان را کمی تغییر دهیم اما به ستون ها و ساختار اصلی دسترسی نداریم ... ادبیات کلاسیک و اساطیر هم آکنده از همین معناست ؛ کسانی که بد یا خوب ، با والدین خود در سرشت ، همسان نبوده اند ... معروف ترین این قصه ها هم که شاید همه در ذهن داشته باشند ، پسر نوح است ...
حالا برای درک پیچیدگی های تربیت و این که یک گزاره ی ساده برای یک کودک چه بازتاب های شگفتی دارد راحت تر می شود ادامه ی داستان یزدان را گفت و درک کرد ؛ چند دقیقه که گذشت و ادامه ی کارتون را دیدیم این بچه دوباره ذوق کرد و خواند ؛ ما با هم دیگه داداشیم / می خوریم و نمی شاشیم !
بعد قیافه ی شگفت زده ی من و مهرگان را که دید این طوری کرد ؛ ما با هم دیگه داداشیم / می خوریم و هیچ کاری نمی کنیم !