بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ب.ظ


اگر بخواهیم از این جا به فاصله ی شش هفت متر تا حمام بروم ، باید تمام هستی را به یاری بطلبم که مدد کنند و من به مقصد برسم ... یعنی اول مدت ها راجع به اش فکر می کنم و بعد از تصمیم گرفتن ، به تک تک اعضاء بدنم فرمان می دهم که چنین کاری را باید انجام دهیم و آخر سر به مصداق فرمان الهی کن فیکون ، به خودم فرمان می دهم که دِ پاشو دیگه و به معنای دقیق کلمه جا کن می شوم! البته خطراتی هم بین راه هست چیزی مثل این که اصلأ یادم برود  کجا می خواستم بروم و چی کار می خواستم بکنم یا با اعضاء بدنم که هر کدام میل سمت های مخالف یکدیگر دارند بجنگم که یک وقت هنوز به مقصد نرسیده ، هر کدام یک طرف نروند و میان راه متلاشی نشوم ! برای من معجزه یعنی یوسین بولت که 100 متر را در کم تر از 10 ثانیه می دود ! آخر چه طور چنین چیزی امکان دارد !؟ 100 متر راه رفتن دست کم به نیم ساعت تلاش فکری جدی احتیاج دارد که آدم بتواند تصمیم بگیرد ، هر چند در آخر کار کوهی از ان قلت در برابرم می ماند که رفتن و نرفتن را علی السویه می کند ... با این شرایط دیگر خودتان حسابش را بکنید که خانه تکانی برای آدمی چون من به مثابه هیولایی است شکست ناپذیر ... تلاش و زحمتی که برای خانه تکانی لازم است به کنار ، آدمی یک توان ذهنی جداگانه می خواهد برای تحمل آشفتگی ناشی از آن ... اگر من زحمتش را قبول کنم و تاب بیاورم اما توان تحمل آشفتگی اش را ندارم ... آن چنان رنجی می کشم که انگار بار همه ی کوه های عالم بر دوش من است ... پارسال کسی آمده بود خانه را تمیز کند ، من این جا توی هال نشسته بودم سر در گریبان و سگ بسته ... هشت آمد و هشت و نیم ازش پرسیدم کی تمام می شود !؟ گفت تا عصر ! هزار باره هر نیم ساعت همین را ازش پرسیدم ! ساعت چهار و نیم دیگر به خاک افتاده بودم و با چشم تقریبأ گریان ازش پرسیدم کی تمام می شود !؟ گفت تا حالا من همچین چیزی ندیدم ! مرا می گفت ! جواب دادم من هم تا حالا ندیدم ! آخر هم نصف از کارها را سر هم بندی کردیم و قال قضیه را کندیم ...

البته این طور هم نیست که در مورد تمیز کردن خانه کاملأ دست و پا بسته عمل کنم ... بالاخره گذشت سال ها چیزهایی به آدم یاد می دهد ... من هم بنا به مقتضیات خود ناچارم راه های جدید و بی دردسر پیدا کنم که مناسب حال و احوال باشد ... معمولا در طول سال هم می توانم خانه را تمیز نگه دارم ( با وجود مهرگان !؟) هم زحمت زیادی نکشم ... این هم کار تکنیک و تفکر است واقعآ ! مثلا الان من تکنیکی دارم که می توانم یک کوه ظرف را بشویم و در کابینت آب چکان بالای سینک بگذارم ولی متاسفانه هنوز تکنیک مکمل آن را پیدا نکرده ام که شامل نگه داشتن این ظرف هاست وقتی که حواسم نیست و در کابینت را ناگهان باز می کنم ... ناکس های بی معرفت ، ظرف ها را می گویم ، به محض باز شدن در مثل آبشار پایین می ریزند و به من آن قدر فرصت می دهند که قدمی عقب بپرم و  به بی ثباتی و گذرا بودم مال دنیا نگاه کنم !

از طرف دیگر تمیزی خانه را دوست دارم ... تمیز کردن و تمیز شدن خانه حال آدم را خوب می کند و هزار حسن دیگر که ترکیبی است از تئوری های فنگ شوئی و خودم که حجت را بر انجام این کار تمام می کند ... اما باز در قبال این حجت ها بر انجام خانه تکانی یک ان قلت دیگر وجود دارد که این یکی مطلقأ هستی شناسانه است و زور زیادی هم دارد ؛ شرایط آب و هوایی و حالی این وقت سال چیز شگفت انگیزی است و هر چه به ایام پنجه نزدیک تر می شویم این حال و هوا بیش تر احساس می شود ...  بی قراری عجیبی در این وقت سال وجود دارد که از ظرفیت وجود آدم ها بیش تر است و انگار می خواهد آدم را ذوب کند ... من که دلم می خواهد خودم را سرگردان کنم ، مطلقأ حیران ... دلم می خواهد فقط هوا را بو بکشم ... این حال و هوا آن چنان قدرتمند بوده است که در طول تاریخ همه ی مردمان مسحور ( سحر شده ) فضای دیوانه کننده اش می شدند و ارگی های ناشی از آن همه نمادهایی از جنون و دیوانگی در خود دارند ... ساده ترین کاری که می شود کرد خیره ماندن به بازی ابرها با خورشید است ... بیش تر مظاهر طبیعت مثل جنگل و دریا آسمان و ماه و ستاره ها و غیره ، اگر نگویم حالی غم گنانه دارند ، دست کم خوشحال هم نیستند ... عبارت دقیق همان است که سهراب کفت یعنی ترنم موزون حزن ... اما این بازی ابرها با نور شور و ذوق و انبساط عجیبی در خود دارد که می خواهد از درون آدمی را منفجر کند ...  به این ها اضافه کنید بادهای زاینده ی انتهای زمستان و ابتدای بهار را که فقط همان برای دیوانه کردن یک آدم کافی است ، طوری که از شور درون آدمی به قل قل می افتد ...

می بینید وضع چه قدر خراب است !؟ آدم دوپاره که می گویند یعنی همین ! مانده ام در برزخ میان خانه تکانی و افتادن دنبال حال و هوای این وقت سال ! البته به تجربه می دانم که نهایت شور و ذوق را به اعماق وجود خواهم فرستاد و معقولانه رفتار خواهم کرد ... این را هم بگذارید به حساب سرنوشت غم بار انسان بر روی زمین ...


۹۴/۱۰/۰۲
حمیدرضا منایی

تدبیر منزل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی