.
کار نوشتن ، کار جنگ است ؛ نویسنده می خواهد کلمات را فرسایش دهد و بنویسد و در طرف مقابل کلمات هستند که نویسنده را فرسایش می دهند تا خسته شود و دست بکشد ... اما این جنگ به همین دو طرف محدود نمی شود ؛ سمت مخالف جبهه ، یعنی همه ی آن نیروهایی که بر علیه نوشتن می شورند ، بسیار قوی و متنوع هستند ... مسائل معیشتی ، خانوادگی و اجتماعی و شبیه این ها ، هر کدام جبهه ای هستند که نویسنده را درگیر خود می کنند ... انگار در یک سو نویسنده ایستاده و در دیگر سو همه ی عالم به جنگ برخاسته اند ... به این ها هیولای سانسور را می توان اضافه کرد که مثل خوره از درون نویسنده را می خورد ... اما جدی ترین مشکل آن است که جایی و زمانی خود نویسنده هم می برد و به ضد خود بدل می شود ... این به معنای مرگ است ... اگر نویسنده حریف همه ی سنگ اندازی ها بشود ، از پس درد بی درمان خود برنخواهد آمد و به سان آواری زیر خود مدفون خواهد شد ... با وجود همه ی این ها یک اما وجود دارد ؛ چیزی به نام جادوی قصه ... وقتی حتی نویسنده به لشکر عظیم مقابل می پیوندد و بر ضد خود عمل می کند این جادوی قصه است که معجزه وار کار را پیش می برد ... یک عامل دیگر هم هست مربوط به کله خرها ، این که اگر من بمیرم و بمانم ، اگر حتی مرا به چهار میخ بکشند باید این کار را تمام کنم ! و چه تاوان هایی که بابت این عامل دوم پرداخت نمی شود ! هنگامی که کسی با خود برای انجام کاری سر لج می افتد ، به نتایج کار فکر نمی کند ، چرا که فکر کردن مساوی است با حذر از عمل ... در این مورد خاص جادوی داستان توان فکر را از نویسنده می گیرد و نمی گذارد اتفاقات پیش رو تصمیمش را سست کند ... آن چنان که نخواهد دید پیش رویش جز ویرانه های ناشی از جنگی بی رحمانه چیز دیگری باقی نخواهد ماند و او و تنها اوست که وارث این ویرانی خواهد شد ...
از حاشیه نویسی های برج سکوت ؛
5 سال است که با حرمله زندگی می کنم ... نه ، او شده ام و حالا از پشت چشمان او به دنیا و آدم ها نگاه می کنم . حالا بی نهایت خسته و فرسوده ام ... احساس می کنم چیزی در درونم شکسته و فرو ریخته است ... مهرگان زیاد می گوید چرا نمی خندی ! جوابی برای گفتن ندارم ... نمی توانم توضیح بدهم هفت سال خون دل خوردن و سکوت حتی صورت آدمی را هم تغییر می دهد چه برسد به ذهن و درونش ... احساس می کنم هزار سال است که زندگی می کنم ...