بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ق.ظ


در انتهای انزوا

همیشه نسیمی هست

که لحظه های آدمی را تر کند 

همیشه پریدن یک پرنده از سر شاخه عجیب است

و بارش باران

اتفاقی ست نو  و بی تکرار

در انتهای انزوا 

همیشه بازی کودکان

نگاه را را خیره می کند

و لذت بوییدن شاخه های پیچ امین الدوله از سر دیوار

منطق راه و انتخاب کوچه است

در انتهای انزوا

باران و برف و ابر و آسمان و ماه و خورشید و گیاه

ضرورت های این لحظه اند

آن جا همیشه

رد قدم هایی بی بازگشت

روی برف می ماند ...


۹۴/۰۹/۰۹
حمیدرضا منایی

شعر

نظرات (۳)

عالی بود . بند اولش عالی تر .

پاسخ:
نسیم جان نظرت را راجع به برخوردهای سلبی در معنویت بگو ...

راجع به برخوردهای سلبی و ایجابی و چپ وراست و ... در معویت هیچ نظری ندارم . متاسفانه یا خوشبختانه . "معنویت" خیلی وقته برام از  "انتزاعیات" و "عالم نظر" کوچ کرده و خودشو پرت کرده وسط زندگیم . زندگی ساده و میوه ایم . تو خنده های آرمش دنبالش می گردم . تو حرفای صد من یه غاز و تکراری مادربزرگ بی سواد هشتاد و شیش ساله ی بی مشاعرم .


روزانی که توش هستم پارادایمی سراسر زنانه داره ، ویرجینیا وولف می خونم و "من از گورانی ها می ترسم" . لذا نمی فهمم این حرفای تئوری و مردانه رو . والبته که توقع یک خوانش همدلانه از کامنتم رو هم متقابلا از شما ندارم . با این همه مرسی که نظر منو می پرسید . لطف همیشه چیز خوشحال کننده ایه به هر حال .

پاسخ:
گسترش تجربه ی جنسیتی خیلی خوبه ... پس حالا که داری تو همین زمینه مطالعه می کنی ، رمان از طرف او را هم بخوان ... از آلبا دسس پدس ... من این کتاب را جدی ترین تجربه ی نوشتاری زنانه می دانم ...
خوندم . دو بار . از یه دست فروش رو به روی متروی دروازه دولت خریدمش . اون موقع ها که هنوز متروی فردوسی و انقلاب راه نیافتاده بود و از جلو دانشگاه پیاده می اومدم تا اونجا . اون موقع ها که فلسفه می خوندم . اون موقع هاکه جوون بودم.
پاسخ:
پس همه ی کارهاتو کردی ، حالا دیگه خودتو به سرای سالمندان معرفی کن ! :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی