در ستایش یأس
یک بار این جا نوشتم که واژه ها به دو گروه ظالم و مظلوم تقسیم می شوند ... واژگان ظالم آنانی هستند که در ظاهر از پشتوانه ی عرفی و شرعی برخوردارند و به کمک همین پشتوانه در ظاهری اخلاقی عمل می کنند اما چه بسا در نهاد خود گزاره ای فاسد را پرورش می دهند و در پشت نقاب اخلاق هزار و یک ترفند را برای دور زدن صداقت و راستگویی در خود دارند ... برای مثال از عشق گفتم که در دایره ی واژگان ظالم قرار می گیرد و در پس نقابی اخلاقی و عرفی چه توالی فاسدی به دنبال دارد ... در مقابل این عشق هوس را قرار دادم که معنایش به ظلم و تمامیت خواهی عشق مصادره می شود و چون حقیقتی تلخ است به دروغ شیرین عشق استحاله پیدا می کند ... اما حالا می خواهم واژه ی یأس را هم به دایره ی واژگان مظلوم اضافه کنم ... یأس و سرخوردگی از شرایط موجود ، از جهان و آدمی که رو به ویرانی می رود ، همواره عاملی برای حرکت بشر برای کشف امکانات تازه ی خویش و دنیای پیش رو بوده است ... تا آدمی به در بسته و کوچه ی بن بست نرسد ، هیچ گاه دنبال راهی جدید نخواهد گشت ... چند روز پیش با دوستی صحبت می کردم ... می گفت از افسردگی به هر بهایی گریزان است ... برایش می گفتم اگر ما در دوره های پریودیک این افسردگی را تجربه نکنیم چاره ای نداریم جز تکرار خود ... هر دوره ی افسردگی و یأس ناشی از آن به معنای شکستن پیله و خلق موجودی جدید است ... آن گاه که آدمی آوار می شود بر سر خود و در زیر ویرانه اش مدفون می شود ، به قول مولانا وقت پیدا کردن گنج است چرا که همواره گنج در ویرانه هاست ... " آنِ " آدمی و پیدا کردن افق هایی دیگرگون در همین ساعات امکان پذیر است ... آدم سرخوش ، آدم خجسته دل ، آدمی که خود را به مشنگی زده توانایی گذشتن از سطح را ندارد ... برای او همیشه چیزهایی در پیش رو هست که سرش را گرم کند و با آن ها عمر را خوش بگذراند ... دلزدگی تام و تمام است که ما وادار می کند سر بچرخانیم و اطراف و درون خود را بکاویم ... این جا افسردگی و یأس به مثابه روش است ... روشی برای کاووش خویش ... نگاه کنیم به تاریخ ادبیات و هنر و تفکر ؛ تقریبا می شود گفت هر چه در این حوزه ها آفریده شده وامدار همین افسردگی و یأس و سرخوردگی است ... کنکاش آن ذهنی است که در خود نابود می شود و عنقا وار از خاکستر خود دوباره متولد می شود ... اما بگذارید در این جا یأس را دو بخش کنیم ؛ یکی منفعل و دیگری فعال ... و روشن است که منظور از آن چه گفته شد یأس و افسردگی فعال است نه آن افسردگی که آدمی در خود برای همیشه غرق می شود و دیگر توان بلند شدن را در خود نمی بیند ... یأس فعال می گوید حالا که هیچ افقی پیش رو نیست باید زد به دل آتش ... آن چنان که ؛ گر هلاکم ور بلالم می روم .... هیچ چیز برای ترسیدن نیست ... هیچ چیز برای از دست رفتن نیست ... این جا معنای زندگی می شود رفتن ... و معنای آدمی ؛ رونده ... فقط راه اصالت دارد و هر آن کس که بیش تر دل به دریا و آتش بزند ... یک چیز دیگر هم بگویم و تمام کنم ؛ در داستان یوسف و زلیخا به روایت مولانا زلیخا همه ی درها را می بندد ... حتی منفذی باز نمی گذارد ... یوسف این را می داند و این دانستن عین یأس و ناامیدی است ... اما شروع می کند به دویدن ... همان است که می گوید : گر چه رخنه نیست در عالم پدید /خیره یوسف وار می باید دوید ... هیچ معلوم نیست که دری به روی ما باز شود ... این ذات یأس و قطع امید از باز شدن درهاست اما راه می گوید که برو ... چاره ای جز دویدن و جنگیدن نیست ...