بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ق.ظ


تمام تاریخ ادبیات فارسی ( تاریخی که می تواند برای ما به مثابه متافیزیک باشد برای غرب ) پر است از حضور " تو " ... به روایتی دیگر تاریخ ادبیات فارسی " تاریخ در حضور " است ... و ناگفته پیداست این حضور چیزی بیش از حضور فیزیکی است ... همیشه عاشقی در مقابل معشوق نشسته است و در حضور او می گوید ... اگر مفهوم " تو " را از تاریخ ادبیات برداریم در واقع چیز زیادی از آن باقی نخواهد ماند ... این شأن حضور تو است در تقابل با مفهوم "او" که غایب است و از دیده پنهان ... اما همین سنت در بسیاری از موارد منجر به شکلی ازحضور خفت بار و مجیز گو شده است ...
بیت ؛ شکند اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خم می سلامت شکند اگر سبویی عاشقی را تصور کنید که در مقابل معشوق نشسته و برای خوشامد او هر چه از دهانش در می آید می گوید و در خفت و خواری خویش چیزی کم نمی گذارد ... این سنت آن چنان در ادبیات فارسی و در پی آن در فرهنگ ایرانی جا افتاده که حتی حافظ هم در بیش تر غزلیاتش مغلوب این نگاه و سنت می شود ... در دیوان حافظ کم اند ابیاتی نظیر : گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ... این عاشق دلیر موجودی ناپیداست در ادبیات ما ، موجودی که تا همین امروز ردش را در ادبیات داستانی و شعر به ندرت می توان گرفت ... اما از آن جا که هر پارادایمی ضد خود را در خود پرورش می دهد ، استثنا این سنت هم در خودش وجود دارد و او کسی نیست جز مولانا ... مولانا برای من معنای دلیری در عاشقی است ... وقتی به زندگی اش نگاه می کنیم یا به جای جای دیوان شمس یا مثنوی ، پر است از قد علم کردن در برابر معشوق و تن ندادن به مجیز گویی ... می گوید : در عشق گشتم فاشتر ، وز همگنان قلاش تر /وز دلبران خوش باش تر ، مستان سلامت می کنند ... اگر شمس را در یک بیت میر مه رو می خواند بلافاصله در بیت دیگر او را میر غوغا به معنای سر فتنه خطاب می کند ... جدای از این تقابل صفاتی که برای شمس و صلاح الدین و حسام الدین به کار می برد صفاتی است که به شدت شأن دلیرانه دارند ، چیزهایی مثل شاه خوش خو ... چشم بینا ... جان بی چون ... چشم جادو ... 
به هر حال ، سنت ادبیات فارسی از این نگاه خالی است و ما همواره با عاشقانی ضعیف و مجیز گو رو به رو بوده ایم و هم چنان هستیم ... اما حالا در دنیایی که ما زندگی می کنیم ضرورت روایتی متفاوت از حضور عاشقان دلیر در ادبیات و حتی زندگی روزمره بیش تر احساس می شود ... آن چنان عاشقی که اگر لازم شد چوب بردارد و معشوق را سیر بکوبد و از خجالتش درآید یا به وقتش رها کند و برود ...

۹۴/۰۹/۰۳
حمیدرضا منایی

من و تو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی