.
سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ق.ظ
تمام
تاریخ ادبیات فارسی ( تاریخی که می تواند برای ما به مثابه متافیزیک باشد
برای غرب ) پر است از حضور " تو " ... به روایتی دیگر تاریخ ادبیات فارسی "
تاریخ در حضور " است ... و ناگفته پیداست این حضور چیزی بیش از حضور
فیزیکی است ... همیشه عاشقی در مقابل معشوق نشسته است و در حضور او می گوید ...
اگر مفهوم " تو " را از تاریخ ادبیات برداریم در واقع چیز زیادی از آن
باقی نخواهد ماند ... این شأن حضور تو است در تقابل
با مفهوم "او" که غایب است و از دیده پنهان ... اما همین سنت در بسیاری از
موارد منجر به شکلی ازحضور خفت بار و مجیز گو شده است ...
بیت ؛ شکند اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خم می سلامت شکند اگر سبویی عاشقی را تصور کنید که در مقابل معشوق نشسته و برای خوشامد او هر چه از دهانش در می آید می گوید و در خفت و خواری خویش چیزی کم نمی گذارد ... این سنت آن چنان در ادبیات فارسی و در پی آن در فرهنگ ایرانی جا افتاده که حتی حافظ هم در بیش تر غزلیاتش مغلوب این نگاه و سنت می شود ... در دیوان حافظ کم اند ابیاتی نظیر : گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ... این عاشق دلیر موجودی ناپیداست در ادبیات ما ، موجودی که تا همین امروز ردش را در ادبیات داستانی و شعر به ندرت می توان گرفت ... اما از آن جا که هر پارادایمی ضد خود را در خود پرورش می دهد ، استثنا این سنت هم در خودش وجود دارد و او کسی نیست جز مولانا ... مولانا برای من معنای دلیری در عاشقی است ... وقتی به زندگی اش نگاه می کنیم یا به جای جای دیوان شمس یا مثنوی ، پر است از قد علم کردن در برابر معشوق و تن ندادن به مجیز گویی ... می گوید : در عشق گشتم فاشتر ، وز همگنان قلاش تر /وز دلبران خوش باش تر ، مستان سلامت می کنند ... اگر شمس را در یک بیت میر مه رو می خواند بلافاصله در بیت دیگر او را میر غوغا به معنای سر فتنه خطاب می کند ... جدای از این تقابل صفاتی که برای شمس و صلاح الدین و حسام الدین به کار می برد صفاتی است که به شدت شأن دلیرانه دارند ، چیزهایی مثل شاه خوش خو ... چشم بینا ... جان بی چون ... چشم جادو ...
بیت ؛ شکند اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خم می سلامت شکند اگر سبویی عاشقی را تصور کنید که در مقابل معشوق نشسته و برای خوشامد او هر چه از دهانش در می آید می گوید و در خفت و خواری خویش چیزی کم نمی گذارد ... این سنت آن چنان در ادبیات فارسی و در پی آن در فرهنگ ایرانی جا افتاده که حتی حافظ هم در بیش تر غزلیاتش مغلوب این نگاه و سنت می شود ... در دیوان حافظ کم اند ابیاتی نظیر : گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ... این عاشق دلیر موجودی ناپیداست در ادبیات ما ، موجودی که تا همین امروز ردش را در ادبیات داستانی و شعر به ندرت می توان گرفت ... اما از آن جا که هر پارادایمی ضد خود را در خود پرورش می دهد ، استثنا این سنت هم در خودش وجود دارد و او کسی نیست جز مولانا ... مولانا برای من معنای دلیری در عاشقی است ... وقتی به زندگی اش نگاه می کنیم یا به جای جای دیوان شمس یا مثنوی ، پر است از قد علم کردن در برابر معشوق و تن ندادن به مجیز گویی ... می گوید : در عشق گشتم فاشتر ، وز همگنان قلاش تر /وز دلبران خوش باش تر ، مستان سلامت می کنند ... اگر شمس را در یک بیت میر مه رو می خواند بلافاصله در بیت دیگر او را میر غوغا به معنای سر فتنه خطاب می کند ... جدای از این تقابل صفاتی که برای شمس و صلاح الدین و حسام الدین به کار می برد صفاتی است که به شدت شأن دلیرانه دارند ، چیزهایی مثل شاه خوش خو ... چشم بینا ... جان بی چون ... چشم جادو ...
به
هر حال ، سنت ادبیات فارسی از این نگاه خالی است و ما همواره با عاشقانی
ضعیف و مجیز گو رو به رو بوده ایم و هم چنان هستیم ... اما حالا در دنیایی
که ما زندگی می کنیم ضرورت روایتی متفاوت از حضور عاشقان دلیر در ادبیات و
حتی زندگی روزمره بیش تر احساس می شود ... آن چنان عاشقی که اگر لازم شد
چوب بردارد و معشوق را سیر بکوبد و از خجالتش درآید یا به وقتش رها کند و برود ...
۹۴/۰۹/۰۳