.
بگو صدای من کجاست
تو که در اندوه روزها گم شدی
این همه سکوت بهانه است
برای همه ی آن چه باید می گفتیم و نگفتیم
برای همه ی آن چه باید می کردیم و نکردیم
بهانه کن زیستن را،
درد دل را
چیزی بگو
آغاز شعرم باش ،
من که پایانم را روز اول سروده ام ...
***
نگاه کن !
این حجم خالی را ببین !
این حجم از نفس افتاده را ...
بودن این همه تاوان نداشت !
انگار بره ای به مسلخ می برند در این گرگ و میش
بوی خون را در هوا حس نمی کنی !؟
نمی بینی وعده ی من و صبح
خون گلوی پاره ام بود
دویده در فلق ...
نه !
تقسیم عادلانه ای نبود
و نیست این بازی ،
آن گرگی که تو شدی و آن میشی که من ...
***
می ایستم رو به پنجره
رو به بلوغ جاودانه ی شعر
شاید از این پاییز هم جان بدر بردم
این پاییز که انگار صدای کلاغ هایش نورانی تر است ،
و حتی اندوهش ...
***
حرفی نیست ، گله ای نیست
همه ی این ها وصله پاره های سکوت است
بر گذر روزها،
بر لبی دوخته و پلک هایی سنگین از هجوم بی خوابی
از هجوم کابوس
که تو کلید دار دروازه اش بودی ...
***
باشد!
همه ی حرف ها بماند روی آن چه نگفتیم
روی آن چه نکردیم
من ،
می نشینم و بی فریاد و در سکوت ،
هزار باره خود را خلق می کنم ...
راستی ،
نگفتی ،
قفل دروازه ی کابوس ها را
کی گشودی !؟