در هم شکستن / اسکار فیتز جرالد
مسلما کل زندگی، عبارت از فرآیند متلاشیشدن است، اما ضربههایی که تکلیف کار را یکسره میکند
-ضربههایی بزرگ و ناگهانی که از بیرون فرود میآید، یا به نظر میرسد فرود
میآید – آنهایی که به یادت میماند و تقصیرها را به گردنشان میاندازی و
در لحظات ضعف، با دوستان در موردشان حرف میزنی، همه تاثیرشان یک دفعه
بروز نمیکند. نوع دیگری از ضربه هست که از درون فرو میآید – که حسش
نمیکنی، تا آنقدر دیر میشود که نمیشود کاری برایش کرد، تا در نهایت
درمییابی از جهاتی چند دیگر آن آدم سابقبشو نیستی. نوع اول متلاشیشدن
چنین بهنظر میرسد که بلافاصله اتفاق میافتد – نوع دوم کم و بیش بیآنکه
متوجهاش شوی اتفاق میافتد، منتها در واقع به ناگهان به منصه ظهور میرسد.
-ضربههایی بزرگ و ناگهانی که از بیرون فرود میآید، یا به نظر میرسد فرود میآید – آنهایی که به یادت میماند و تقصیرها را به گردنشان میاندازی و در لحظات ضعف، با دوستان در موردشان حرف میزنی، همه تاثیرشان یک دفعه بروز نمیکند. نوع دیگری از ضربه هست که از درون فرو میآید – که حسش نمیکنی، تا آنقدر دیر میشود که نمیشود کاری برایش کرد، تا در نهایت درمییابی از جهاتی چند دیگر آن آدم سابقبشو نیستی. نوع اول متلاشیشدن چنین بهنظر میرسد که بلافاصله اتفاق میافتد – نوع دوم کم و بیش بیآنکه متوجهاش شوی اتفاق میافتد، منتها در واقع به ناگهان به منصه ظهور میرسد.
قبل از اینکه به ادامه این شرح حال مختصر بپردازم، اجازه میخواهم اظهارنظری کلی کنم – آزمون هوش درجه یک، عبارت از حفظ دو ایده متضاد به طور همزمان در ذهن و در عین حال تداوم کارایی است به عنوان مثال، فرد باید بتواند دریابد اموری ناامیدکننده است و با این حال از طرف دیگر مصمم به ایجاد آنها باشد. این فلسفهای بود که با آغاز جوانی من جور درمیآید که میدیدم اموری نامحتمل، نامعقول، غالبا «ناممکن» به وقوع میپیوست. اگر چیزی در چنتهات باشد، زندگی چیزی بود که بر آن فایق میآمدی. زندگی به سادگی تسلیم هوش و تلاش میشد، یا میتوانست تا حدی آمیزهای از هر دو باشد. ادبیاتی موفق بودن، به نظر پیشه رمانتیکی بود – هیچوقت آنطورها مثل ستارههای سینما مشهور نمیشوی، منتها آنچه سیاه میکنی چهبسا عمر طولانیتری داشته باشد – هیچوقت قدرت حاصل از اعتقادات راسخ رجال سیاست و مذهب نصیبت نمیشود، منتها مطمئنا مستقلتر هستی. مسلما با اشتغال به چنین حرفهای همیشه ناکام میمانی، منتها من یکی که کار دیگری اختیار نکردم.
همینطور که دهه 20سپری میشد، همراه با 20 سالگیهای خودم که یک هوا جلوتر پیش میرفت، دو حسرت جوانی – که یعنی آنقدرها هیکلی نبودن (یا آنقدرها خوب نبودن) تا در کالج فوتبال بازی کردن و در مدت جنگ به آن طرف آبها نرفتن – خود را در رویابافیهای کودکانهای از قهرمان بازی خیالپرورانهای مستحیل کردند که هیچ فایدهای اگر نداشت آنقدرها بود تا شبهای نیاسوده را به فردا ملحق کنند. انگار که مسایل عمده زندگی خودشان خود را حل و فصل میکنند و چنانچه راست و ریسکردنشان، کار سختی میشد، آدمیزاد را خستهتر از آن میکرد تا به مسایلی عام بیندیشد.
زندگی، 10سال پیش، بیش از اینها مسالهای شخصی بود. واجب بود بین حس بطالت تلاشها و حس ضرورت کشمکشها تعادل برقرار کنم؛ پذیرش ناگزیری ناکامی و درعینحال ایمان به موفقشدن – و از این هم بیشتر، تناقض میان سایه سنگین گذشته و نیتهای متعالی آینده چنانچه اینطور از پس امراض متعارف – خانوادگی، شغلی، شخصی – برمیآمدم در این صورت مثل تیری رها شده از هیچی به هیچی، خود با چنان قدرتی ادامه مییافتم که مگر فقط جاذبه میتوانست به زمین بازم گرداند.
تا 17سال، به اضافه یک سال علافی خودخواسته و بستریشدن در آسایشگاه – اوضاع، به اضافه بیکاریهای تازه محض خاطر چشماندازی چشمگیر تا روز از نو و روزی از نو، به همین منوال بود. به چه مشقتی زندگی میکردم، منتها میگفتم: «از 49سالگی به بعد، همهچیز رو به راه میشود. میتوان به آن امید بست. از آدمی که مثل من زندگی کرده، جز این انتظاری نمیرود.»
- و بعد، 10 سال مانده تا 49 سالگی، ناگهان فهمیدم که نابهنگام درهم شکستهام.
همین است دیگر آدمی؛ به هزار شیوه در هم میشکند – چهبسا در هم شکستن در مخ باشد – در این صورت دیگران قدرت تصمیمگیری را از او سلب میکنند، یا در متن، که آن وقت جز تن دادن به جهان سفید بیمارستان چارهای نمیماند، یا در عصبها، ویلیام سیبروک در کتابی بیرحم ضمن ابراز غرور و همراه با پایانبندی سینمایی، شرح میدهد که چطور سربار جامعه شد. چیزی که به الکلیسم او منجر یا مسبب آن شد، فروپاشی سیستم عصبیاش بود. نگارنده با آنکه دیگر آنطورها گرفتار نبود – در آن زمان شش ماهی میشد که به چیزی لب نزده بود – بازتابهای عصبیاش همچنان تحلیل میرفت – یکسره عصبانیت و یکریز گریه.
از اینها که بگذریم، با ارجاع به نظریه خودم مبنی بر اینکه زندگی به هزار شیوه دست به حمله میزند، وقوف به درهمشکستگی نه با ضربه که با وقفه توام است.
همین چند وقت پیش بود که در مطب پزشکی حاذق نشسته بودم و به جملهای جدی گوش میکردم. با آنچه در بازنگری، خونسردی بهنظر میآید، به کار و بارم در شهری ادامه داده بودم که بعدها ساکن آنجا میشدم، نه آنطورها دلشورهای، نه آنطورها فکر و خیال برای کارهای نیمهکاره رها شده، یا اینکه برای فلان یا بهمان مسوولیت چه پیش میآید، عین همان کارهایی که آدمها در کتابها میکنند؛ خیالم تختتخت بود و هر چه بود من فقط سرایدار میانمایهای بودم که خیلی چیزها، حتی استعدادم روی دستم باد کرده بود.
منتها من غریزهای قدرتمند و نابهنگامی داشتم که چنین حکم میکرد تا تنها باشم. اصلا دلم نمیخواست چشمم توی چشم بنیبشری بیفتد. در سرتاسر زندگیام آدمهای زیادی را دیده بودم- در خونگرمی حد متوسط را داشتم، منتها در گرایش به یکی دانستن خودم، ایدههایم و تقدیرم با همه آنهایی که در حشرونشر بودم، بیشتر از حد متوسط را داشتم. همیشه یا نجات میدادم یا نجاتم میدادند- در یک صبح بینظیر با احساسهایی دستوپنجه نرم میکردم که به ولینگتون در واترلو منتسب میشد. در جهانی برساخته از دشمنان ناشناخته و رفیقان به بیگانگی نباخته و حامیان زندگی میکردم.
ولی حالا دلم میخواست مطلقا تنها باشم و بر این منوال از مشکلاتی معمولی، عایقی مطمئن سرهم کردم. روزگار نامرادی نبود. آفتابی نمیشدم و آدمها کموکمتر بودند. فهمیدم که خوش و خستهام. دراز میکشیدم و کیفم کوک بود، خوابیدن و گاهی 20 ساعت در روز چرت زدن و در وقفهها جانانه سعی میکردم به چیزی فکر نکنم- به جایش لیستهایی را درست میکردم- لیستهایی را درست میکردم و پارهشان میکردم، صدها لیست: فرماندهان سوارهنظام، بازیکنان فوتبال و شهرها، سازها و سبوهای محلی و خوشگذرانیها و سرگرمیها و خانههای محل سکونت و کتوشلوارهای از زمان ترک خدمت و کفشها (کتوشلوارهای آبرفتهای را که در سورنتو خریدم به حساب نمیآوردم، همینطور کتانی و پیراهن یخهداری را که سالها دنبال خودم کشیدم و هیچوقت نپوشیدم چرا که کتانی وارفته و خط افتاده بود و پیراهن یخهدار زرد و آهار رفته بود) و لیستهایی از کسانی که دوستشان داشتم و از دفعاتی که خودم اجازه دادم تا آدمهایی کم محلم کنند که شخصیت یا استعدادشان سرتر از من نبود.
-و بعد به ناگهان، به طور شگفتآوری حالم بهتر شد.
-و به محض اینکه خبر را شنیدم مثل بشقاب کهنهای شکستم.
پایان واقعی داستان همین است. آنچه پیش آمده بود لاجرم کارش به همان جایی میکشید که از آن به «زهدان زمان» مراد میکنند. گفتنش در همین حد کفایت میکند که بعد از حوالی یک ساعتی در تنهایی بالش بغل کردن، شستم خبر شد که به مدت دو سال زندگیام از قبل منابعی تامینشده که من مالک آنها نبودم که تا خرخره روحا و جسما زیر بار قرض رفتهام. بازپس گرفتن هدیه ناچیز زندگی در قیاس با آن، چه میتوانست باشد؟
فهمیدم که در آن دو سال به خاطر محفوظ نگه داشتن چیزی- شاید سکوتی درونی و شاید هم نه- خودم را از همه چیزهایی که دوست داشتم، دور نگه داشته بودم- همه کارهای زندگی از مسواک زدن صبحها گرفته تا شام خوردن با یک دوست به جان کندن تبدیل شده بود. متوجه شدم که دیرزمانی به آدمها و اشیا هیچ علاقهای نداشته بودم، بلکه فقط به تظاهری زهوار در رفته و قدیمی از «علاقه» ادامه داده بودم. فهمیدم که حتی عشقم به آنهایی که نزدیکتر از همه بودند، صرفا در حکم تلاش برای عشق بوده، که روابط ناگهانیام- با ویراستار، تنباکوفروش، بچه یکی از رفقا- در روزهایی دیگر به منزله یادآوری کاری بود که ملزم به انجام آن بودم، در همان ماه، چیزهایی از قبیل صدای رادیو، آگهیهای مجلات، ترمز کامیونها، سکوت مرده روستا اوقاتم را تلخ میکرد- بیزار از لطافت انسانی، ناگهانی (ولو اینکه پنهانی) با زمختی از در جنگ وارد شدن- نفرت از شب وقتی خواب به چشمم نمیآید و نفرت از روز زیرا که به شب منجر میشود. سیردل میخوابیدم آخر میدانستم که دیری نمیپاید که از آن هم زده میشوم که از این هم کمتر، دیری نمیپاید که ساعت متبرک کابوسی فرامیرسد که مثل تهذیب نفس، برای دیدار با روز تازه مهیاترم میکند.
محلهایی بهخصوص، چهرههایی بهخصوص را میتوانستم نگاه کنم. مثل اکثر ساکنان غرب میانه هیچ وقت، مگر به طور مبهم تعصب نژادی نداشتم- به موبورهای دوستداشتنی اسکاندیناوی که روی نیمکتهای سنتپل مینشستند، ولی آنقدرها جلو چشم نبودند تا بخشی از آن چیزی باشند که بعدتر جامعه میشود، همیشه میلی پنهانی داشتم. زیباتر از آن بودند که «جوجه» باشند و تروفرز راهی مزرعهها میشدند تا جایی در آفتاب را از آن خود کنند، و گپ و گفتی شهری، غیرعامیانه و پرسهزنی در مزرعه از این واقعیت ناشی میشد که ظرف روزهای آتی چشم دیدن هیچ کدام را نداشتم: سلتیها، انگلیسیها، سیاستمدارها، غریبهها، ویرجینیاییها، سیاهها (اعم از اینکه پوستشان تیره یا روشن باشد)، شکارچیها، همه خردهفروشیها و به طور کلی واسطهها و همه نویسندهها (با احتیاط کامل از نویسنده جماعت دوری میکردم آخر آنها مشکل را جوری ابدی میکنند که از عهده هیچکس دیگری برنمیآید) - و همه طبقههایی که طبقهاند و اکثرشان اعضای طبقه خودشان هستند. سعی میکردم به چیزی تکیه کنم، از دکترها و دختربچههای تا زیر 13ساله و پسربچههای مودب هشتسال به بالا خوشم میآمد. آرامش و نشاطم منوط به همین طیف آدمها بود. یادم رفت اضافه کنم که از پیرمردها – مردهای 70سال به بالا، گاهی هم 60 سال به بالا مشروط بر اینکه چهرهای جاافتاده داشته باشند هم خوشم میآمد. از چهره کاترین هپبورن هم بر پرده سینما خوشم میآمد، مهم نبود که درباره فخرفروشیاش چه حرفها میزنند و همینطور از چهره میریام هاپکینز و رفقای قدیمی، مشروط بر اینکه فقط سالی یکبار ببینمشان و نشانی از آنها در خاطرم احضار بشود.
همهاش غیرانسانی و ناپخته به نظر میآید، مگرنه؟ خب، در مورد بچهها که میتوان گفت آنها نشانههای حقیقی درهم شکستناند.
تصویر جالبی نیست. از سر ناچاری است که در قاب خود اینور و آنور کشیده میشود و جلو چشم منتقدهای طاق و جفت قرار میگیرد. در وصف یکیشان همین بس که خانمی بود که زندگیاش را از قبل عین مرگ جلوه دادن زندگی دیگران تامین میکرد. حتی وقتی که مثل این بار هرازگاهی در لباس ناخوشایند سنگ صبور ایوب ظاهر میشد. بهرغم این واقعیت که این قصه خاتمه یافته، اجازه میخواهم مکالماتمان را به صورت نوعی بعدالتحریر در ضمیمه بیاورم:
میگفت: «به جای اینکه برای خودت متاسف باشی، گوش کن-» (همیشه میگفت «گوش کن»، آخر فکر میکرد وقتی حرف میزند جدیجدی فکر هم میکند) این شد که میگفت: «گوش کن. خیال کن. این ترکخوردگی در تو نبوده- خیال کن گراندکانیون ترک برداشته.»
قهرمانانه میگفتم: «ترکخوردگی در من است.»
«گوش کن! جهان فقط در نظر تو، در تصور تو از آن وجود دارد. میتوانی هرطور که دلت بخواهد آن را بزرگ یا کوچک جلوه بدهی، تو سعی میکنی آدم ذلیل و زبونی باشی. به خدا من اگر یک وقتی بشکنم سعی میکنم همه جهان را با خودم بشکنم. گوش کن! جهان فقط در برداشت تو از آن وجود دارد و در این صورت چه بهتر اینکه بگوییم این تو نیستی که ترک خوردهای- گراندکانیون است.»
«همهاش را بیندازیم گردن اسپینوزا؟»
«از اسپینوزا چیز زیادی نمیدانم- همین را میدانم که «بعد از مصایب قدیمی خودش نقل میکرد که در حین صحبت چنین به نظر میرسید که به مراتب از مال من محنتبارتر بودهاند و اینکه چطور با آنها مواجه شده، چطور از پسشان برآمده، چطور فایق آمده.»
خود را در تضاد آشکار با آنچه میگفت، حس میکردم، ولی من آدم کندذهنی هستم و همزمان به این فکر میکردم که از بین همه نیروهای طبیعی، نیروی حیات یکی از آنهایی است که ارتباطناپذیر است. در ایامی که صمغ بیهیچ اجباری در نوشته جاری میشود، آدم سعی میکند تا آن را پخش کند- ولی هیچ وقت توفیقی دست نمیدهد، برای جلوتر رفتن از آمیختن استعاره با هم، نیروی حیات هیچ وقت «راه نمیآید.» یا از آن برخورداری یا نه، چیزی مثل برخورداری از سلامتی، چشمهای قهوهای، شرافت یا صدای بم است. در اینباره از زن سوال میکنم، شسته و رفته و آماده برای طبخ و هضم، ولی هیچ وقت چیزی عایدم نمیشود- نه اگر هزار ساعت با فنجان حلبی دلسوزی برای خود منتظر باشم. فقط میتوانم از در بزنم بیرون خیلی محتاط مثل سفالی ترکخورده، خویشتنداری میکنم و به جهان تلخکامی پا مینهم، آنجا با مصالحی که گیر میآید، خانهای سرهم میکنم و بعد از اینکه از در خانهاش بیرون میآیم برای خودم جملهای نقل میکنم:
«شما نمک زمین هستید. پس اگر نمک طعمش را از دست داده باشد، از کجا میتوان بدان نمک زد.» - انجیل متی (5:13)
منبع روزنامه ی شرق