بازیگاه تو ، گرداب من/یاسمینا رضا
" از خودت می پرسی چرا من استراحت نمی کنم ؟ می گی روزهامو چه طوری می گذرونم ، همش در این فکری که چرا هیچ وقت آرام نیستم ، و آرامش و قرار ندارم . آرامش !؟ این کلمه برای من ناشناخته است . فرزندم ، کسی که همیشه در جنب و جوش بوده ، از کامل شدن وحشت داره ، چون که هیچ چیزی غم انگیز تر و بی رنگ تر از کار سرانجام یافته نیست . اگه من بدون وقفه در حال تحول دایمی نمی بودم ، لازم بود که با حزن و اندوه ناشی از کارهای به اتمام رسیده بجنگم ؛ اما نمی خوام عمرم رو با بخار غذاهای خدمتکارمون تموم کنم . در " سن تو " که بودم با به دست آوردن و در عین حال از دست دادن به خوبی کنار می آمدم ، چون آرزو نداشتم چیزی رو برای نگه داشتنش به دست بیارم ، یا این که به آدم دیگه ای جز خودم تبدیل بشم .برعکس به محض این که یه کسی شدم ، لازم دیدم منیت خودمو از هم متلاشی کنم ..."
این قطعه ای از کتاب " بازیگاه تو ، گرداب من " ، اثر یاسمینا رضا است . شکل فرمی اثر ، نامه ای است بلند بالا که پدری برای پسرش نوشته است . و انصافأ رضا از عهده ی نوشتن از نگاه جنس مخالف خودش خوب برآمده ، کاری که برای اکثر نویسنده ها پیشاپیش شکست خورده است . نکته ی دیگر این که نویسنده انتخاب راوی مرد را بهانه کرده تا به نقد مواجه ی یک انسان در برابر دنیا به طور عام ، و نقد دنیای زنانه به طور خاص بپردازد ... اثر ، اثر شگفت انگیزی است با تمام کم حجمی اش ... پر است از ریزه کاری های غافلگیر کننده ی فرمی و محتوایی، بخوانیدش ...
" با کسی که خوشبخته نمی شه دوست شد ، و بدتر از اون با کسی که می خواد خوشبخت باشه . اینو بدون که ما با آدم خوشبخت نمی خندیم . خندیدن با چنین آدمی ممکن نیست . و نمی دونم آیا یه خوشبخت می خنده یا نه . تو ، خودت می خندی ؟ هنوزم می خندی ؟ شاید که برخلاف اظهارات خواهر احمقت ، خوشبخت به معنای واقعی نیستی ؟"