بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

بازیگاه تو ، گرداب من/یاسمینا رضا

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ


" از خودت می پرسی چرا من استراحت نمی کنم ؟ می گی روزهامو چه طوری می گذرونم ، همش در این فکری که چرا هیچ وقت آرام نیستم ، و آرامش و قرار ندارم . آرامش !؟ این کلمه برای من ناشناخته است . فرزندم ، کسی که همیشه در جنب و جوش بوده ، از کامل شدن وحشت داره ، چون که هیچ چیزی غم انگیز تر و بی رنگ تر از کار سرانجام یافته نیست . اگه من بدون وقفه در حال تحول دایمی نمی بودم ، لازم بود که با حزن و اندوه ناشی از کارهای به اتمام رسیده بجنگم ؛ اما نمی خوام عمرم رو با بخار غذاهای خدمتکارمون تموم کنم . در " سن تو " که بودم با به دست آوردن و در عین حال از دست دادن به خوبی کنار می آمدم ، چون آرزو نداشتم چیزی رو برای نگه داشتنش به دست بیارم ، یا این که به آدم دیگه ای جز خودم تبدیل بشم .برعکس به محض این که یه کسی شدم ، لازم دیدم منیت خودمو از هم متلاشی کنم ..."

این قطعه ای از کتاب " بازیگاه تو ، گرداب من " ، اثر یاسمینا رضا است . شکل فرمی اثر ، نامه ای است بلند بالا که پدری برای پسرش نوشته است . و انصافأ رضا از عهده ی نوشتن از نگاه جنس مخالف خودش خوب برآمده ، کاری که برای اکثر نویسنده ها پیشاپیش شکست خورده است . نکته ی دیگر این که نویسنده انتخاب راوی مرد را بهانه کرده تا به نقد مواجه ی یک انسان در برابر دنیا به طور عام ، و نقد دنیای زنانه به طور خاص بپردازد ... اثر ، اثر شگفت انگیزی است با تمام کم حجمی اش ... پر است از ریزه کاری های غافلگیر کننده ی فرمی و محتوایی، بخوانیدش ...

" با کسی که خوشبخته نمی شه دوست شد ، و بدتر از اون با کسی که می خواد خوشبخت باشه . اینو بدون که ما با آدم خوشبخت نمی خندیم . خندیدن با چنین آدمی ممکن نیست . و نمی دونم آیا یه خوشبخت می خنده یا نه . تو ، خودت می خندی ؟ هنوزم می خندی ؟ شاید که برخلاف اظهارات خواهر احمقت ، خوشبخت به معنای واقعی نیستی ؟"


۹۴/۰۸/۱۲
حمیدرضا منایی

از دیگران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی