بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

در ستایش چپق

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ


مقدمه

سال ها پیش وقتی آن قدر جوان بودم که فکر می کردم جایی حقیقتی هست و من می توانم آن را پیدا کنم ، در میان این در و آن در زدن هایم ، به پیرمردی رسیدم که حکمت می گفت، حکمتی از جنس حرف های روزمره ... همین حرف ها که انسان ها از روز ازل تا همین امروز با آن درگیرند . حالا در پس پشت آن سال ها به دست های تهی از جستجوهایم نگاه می کنم و بریده حرف هایی را به یاد می آورم... پیر مرد می گفت : عشق مثل چپق است ، باید که دو سر داشته باشد... هیچ چپقی با یک سر دود نمی کند...

آن چه در چند پست بعد از این خواهد آمد برگرفته ای از یادداشت ها و تحلیل هایی است که در طول زمان نوشته شده است. برای خودم نکته ی جالب بعضی از تناقض های موجود در این نوشته هاست که نه به وجود من ، بلکه به ذات موضوع (چپق = عشق)بر می گردد .


1- ظلمت عشق ، مظلومیت هوس

واژه ها وکلمات هم مثل دیگر چیزهای عالم ، به دو گروه ظالم و مظلوم تقسیم می شوند. کلماتی که بار ارزشی اخلاقی - دینی دارند و یا در گذر زمان و در پذیرش عرف به نماد ارزش تبدیل شده اند، معمولأ

در گروه واژه های ظالم قرار می گیرند. این اتفاق نتیجه ی منطقی تمام سیستم ها (پارادایم ها)ی اخلاقی است که جایی برای هرزگی های ارواح انسانی به رسمیت نمی شناسند و در نهایت و به ناچارشرارت ها و هرزگی ها جای خود را در مفاهیم پذیرفته شده ی اخلاقی بازمی کنند.

دسته ی واژگان ظالم هر چه از عمومیت بیش تری برخوردار باشند ، دامنه ی دست اندازی و مصادره ی معانی دیگر برای شان گسترده تر و آسان تر است . برای نمونه در فرهنگ سیاسی به این واژگان ظالم می توان دقت کرد : مردم ، آزادی ، حق ، دموکراسی و...

در میان تمام واژگان ظالم عشق یکی از کاربردی ترین و پر مصرف ترین هاست. واژه ای که در نهایت بی رحمی به مصادره ی معناهایی چون هوس ، عادت ، تحمل درد و رنج(خود آزاری)و... پرداخته است. آن چنان که در جوامع ارزش گرا با الگو های سنتی ، هیچ کس پیدا نمی شود که بگوید من هوس آن آدم یا آن مقام یا آن ... را دارم. همه عاشق اند! به صرف این که در فرهنگ های اخلاق گرای کاذب کلماتی مثل هوس ، هرزگی ، هرزه گردی ، تنانگی(گرایش به تن) و... شخص را متحمل بار و فشار روانی(ودر بسیاری اوقات مجازات های عرفی و قانونی)می کند.

در این میان واژه ای چون عشق نقابی می شود برای پوشاندن آن چه در واقع هست.

شدت مصرف این واژه چنان گسترده است که بیش تر وقت ها خود شخص هم بر خیال و توهم عاشق بودنش پا فشاری می کند ، یا در باور و اعتقادش قابل پذیرش نیست که اسم احساسی که تجربه می کند هر چیزی می تواند باشد جز عشق .

در نهایت ، این که کلمه ی عشق مورد مصرف بیش تری دارد ودر نزد بسیاری حکایت از حالی روحانی می کند ، بار ارزشی کاذبی برای آن به وجود آورده که به واسطه ی آن هر کلام و واژه ی دیگری محکوم به زوال و نابودی است و بر چسب ضد اخلاقی و ضد انسانی بودن پیشاپیش بر آن خورده است .

2- روایت اول : کم ندیده ام آدم هایی را که با نهایت محبت و عشق می توانند سر معشوق را گرد تا گرد ببرند و در همان حال که خون گرم روی دست و بال شان شترک می زند در فراقش اشک بریزند و ناله کنند ... هیچ کشته ای در عالم به اندازه ی کسی که از روی عشق این چنین سر بریده می شود، درد نمی کشد.

عاشق به صرف عاشق بودن موجودی تمامیت خواه است. و به بهانه عشق ، تمام هستی معشوق را مال خود می داند. چنین رابطه ای اگر به سر بریدن مورد اشاره نرسد ، ساخت و زیستن در قفس برایش حتمی است.

تمامیت خواهی نسبت به طرف مقابل (چه زن چه مرد) محصول مشترک تمام فهم های فرومایه و میان مایه است در تمام فرهنگ های بشری . موجود تمامیت خواه (به بهانه ی عشق) به خود اجازه می دهد تمام کنش های طرف مقابل را در جست وجوی معنایی "نسبت به خود" دنبال و تفسیر کند. گویی دیگری هویت و ذهنیت مستقل ندارد. در این موارد پاسخ خواستن از دیگری - حتی با فشار نگاه و در سکوت - برای هر اتفاق پیش پا افتاده ،امری طبیعی است . زندگی خطی ممتد است که قدمی از آن نمی شود فراتر رفت . این جا اگر عشق به ضد خود بدل نشود ، "عادت شدن" برایش راه آخراست. و هر روز که می گذرد باتلاق روز مرگی، آدم ها را بیش تردر خود فرو می کشد.

کسانی که با و در این روایت زندگی می کنند دو دسته اند با یک نتیجه : چه مورد خیانت قرار بگیرند چه نگیرند ، معتقدند که عشق آش دهن سوزی نیست... چیزی است مربوط به حال و احوال جوانی که خودش می گذرد!

مثال معروف " گشنگی نکشیده ی تا عاشقی یادت برود " نماد این تفکر است که حاکی از طبعی بازاری منش است. در نهایت بنابر این تفسیر ، معنای عشق در نرسیدن و عدم وصال خلاصه می شود.

اما روایت دوم ، روایت محبوب من، روایت ویرانی را عشق است ، روایت عصیان ، آغاز آدمی ...


3- روایت دوم: انسان ها از اولین تا آخرین نفر در ویژگی " خطاکاری"با هم شریک اند. با پذیرش این قاعده و رد تمامیت خواهی عشق که انسان را موجودی معصوم و در خلاء می داند که توانایی خطا کردن را " نباید" داشته باشد ، مقدمات روایت دوم شکل می گیرد ؛

خطا کاری و خطا پذیری انسان عنصر اصلی هر گونه رابطه ای است. این که من بپذیرم توانایی خطا کردن دارم و هر لحظه امکان بروز آن هست ، به ناچار این نتیجه را هم در پی خواهد داشت که طرف مقابل هم دارای این امکان هست . ( مگر این که او را از دایره ی انسانیت خارج کنیم ! )

اضطراب و ترس ناشی از امکان خطا کاری دیگری امری بدیهی است چه رسد به این که کسی که رویش حساب کرده ای و تمام انرژی روحی و روانی ات را خرجش کرده ای ، ناگهان بگوید من نیستم!

فهمیدن این که روی هیچ چیز و هیچ کس نمی شود حساب کرد قطعأ هول ناک است و نتیجه ای جز ترس و تنهایی عمیق انسان نخواهد داشت . اما این قاعده ی بازی است ( برای کسانی که هوش عاطفی بالایی دارند ) و با پذیرش تلخی های آن است که آدمی به رهایی می رسد. درغیر این صورت هر رابطه ای پیشاپیش محکوم به شکست است.

روابط انسانی ماحصل انتخاب است ، انتخاب این که آزادانه دوست بداری و خود را در معرض دوست داشتن دیگری قرار بدهی تا او هم آزادانه انتخاب کند. این انتخاب هم انتخابی با عنوان " یک بار برای همیشه " نیست. اگر انتخاب روزی و ساعتی و لحظه ای نباشد و در سیر و سیالیتی مدام تکرار نشود باز هم باتلاق روزمرگی حتمی است .

از طرف دیگر این انتخاب های مدام هیچ ضمانتی برای ادامه ی اولین انتخاب در خود ندارند. صریح تر بگویم ؛ هر لحظه یکی از طرفین رابطه تصمیم به تغییر صحنه ی زندگی اش گرفت ، بی آن که احتیاجی به مفاهیمی مثل تسلیم شدن و خفت یا جنگیدن و حق خواهی ویرانی باشد ، می توان سکوت کرد و بار تلخی را بر دوش گرفت و رفت .

می دانم که این مفهوم چه قدر تلخ است ، آن قدر که با هیچ کلمه ای نمی شود بیانش کرد. ولی چه می شود کرد ! زندگی بیمه ی تضمین سرمایه ندارد . آن چه ازاین تلخی کم می کند این است که هر دو طرف رابطه دارای این حق هستند و شاید روزی برسد که "من" تصمیم به تغییر صحنه ی زندگی اش بگیرد... شاید...

مخلص کلام ؛ امکان خطا کاری در یک رابطه، امکانی دایمی است . ولی بر عکس روابط تمامیت خواه که به عادت و روز مرگی تبدیل می شود ، این خطاکاری امکانی برای آزادی و رهایی است. به زبانی دیگر امکان خطا بزرگ ترین ظرفیتی است که به یک رابطه تا وقتی که برقرار است امکان حیاتی پویا و همراه با " شدن " می دهد.

پانوشت : در بدبینانه ترین شکل ممکن این نوع رابطه یک نتیجه خواهد داشت ؛

هیچ کدام از طرفین بابت عشق ورزی و محبتش نسبت به دیگری ، خود را محق و طلب کار نمی داند و دیگری را بدهکار. محبت و عشق ورزی انتخابی آزادانه است که "من" برای گسترش خویش در دیگری به کار می گیرد.


4- باز گرد شمس می گردم عجب ...

همه ی حرف این است که می توان در حضور دیگری خوش و سر شار بود و آزادانه عمل کرد و اجازه ی عمل داد . و با تمام وجود بازی ای را که زندگی در مقابل مان قرار داده بازی کرد. و اگر آدمش باشی ، حتی به بهای بد نامی ، به بهای رسوای خاص و عام شدن ، وحتی به بهای ویرانی...ولی در نهایت از تنهایی و تنها ماندن نترسید ، بلکه به تنهایی ایمان آورد و دوستش داشت و سکوت کرد . جنس این تنهایی هم فرق می کند با آدمی که از ابتدا در را به روی خود می بندد، با این پیش فرض که دیگری یا تو چیزی جز خیانت به من در خود ندارد . (این گونه نگاه معمولأ با تجربه ای حقیرانه و بلوغ نیافته از دیگری آغاز می شود و پایان می یابد)

چنین آدمی می رود که در تنهایی ای که توان تحملش را ندارد به رهایی برسد. بنا بر تجربه ی شخصی می دانم چنین آدمی نه معنای حضور دیگری را می فهمد و نه معنای رهایی را*... بدون حضور دیگری من در دوری باطل چاره ای جز تکرار خود ندارد .

عینی ترین تداوم رابطه ای که از من و تو در ذهن دارم رابطه ی مولا ناست با شمس و صلاح الدین و حسام الدین . رابطه ای که بیش تر از آن که عرفانی و معنوی باشد ، رابطه ای زمینی و انسانی است. .. اولی می آید بدنام می کند و رسوا ، دومی می آید دیوانه می کند ، هر آنچه رااز مولانا مانده به آتش می کشد و بر باد می دهد ... سومی همه ی آن ویرانی و سوختن و جنون و رسوایی را سازماندهی می کند... دراماتیزه اش می کند !

به روایتی دیگر هر کدام شان لایه ای از هستی مولانا را بیرون می کشند و اول از همه به خودش نشان می دهند...چنین آدم زیسته در حضوردیگری - دیگران است که توانایی دارد این چنین بر سر دنیا فریاد بزند:

وین دو هزاران من و ماای صنمامن چه کنم

گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

چون که من از دست شدم شیشه منه بر ره من

ور بنهی پا بزنم هر چه بیابم شکنم

واین نهایت طلب سرگشتکی و عصیان است از دریچه ی عشق...

* نشانه ی وجود این شکل از تفکر که متأسفانه کم نیست ، شکایت از یار و ناله از درد تنهایی است. آن هم با صدایی بلند که همه متوجه شوند. نمونه هایش در همین وبلاگستان فراوان است.


5- بی شک هر رابطه ای یکی از این شکل از جدایی را تجربه می کند :
1- تا انتها رفتن ، شیره ی خود و دیگری را کشیدن و تفاله شدن
2- رها کردن و به پایان رساندن رابطه در اوج و نوک قله ، جایی که سراشیبی و سقوط نزدیک است.
3- در افتادن در گرداب روزمرگی ها و عادت به حضور دیگری
4- ( رابطه های عاشقانه ی پایدار و برای تمام عمر آن چنان محدود است که من به ناچار آنرا در شاخه ای فرعی و این جا در پرانتز می آورم )
انتخاب هر یک از این راه ها مستقیم به توقعات و نگرش انسان ها به زندگی و موقعیت رابطه بستگی دارد.


6- تاریخ عشق و عشق ورزی ، تاریخ خشونت و ایمان و گرایش به کلفتی است . تاریخ تقدس اندازه های حجیم... از اولین انسان ها تا امروز نه تنها این قاعده تغییر نکرده ، بلکه گستردگی آن در تمام شئون زندگی بشر بیش تر هم شده است . با این تفاوت که نمودها و تفسیر های عرضه و تقاضا شکل متمدنانه و امروزی به خود گرفته اند.

انسان اولیه برای مقابله با طبیعت فقط به نیروی جسمانی خود متکی بود. نیرویی که نمادش در بازوها و گردن کلفت خلاصه می شد. اولین اجتماعات بشری شکل گرفتند تا ضعفا ( نازک ها ) در سایه ی حضور یک یا چند گردن کلفت ، توان ادامه ی زندگی داشته باشند . کلفتی قانونی بود نانوشته اما عینی که تا مقام ریاست قبیله و جادوگری ودر نهایت خدایی عروج می کرد . ایزدان کسانی بودند که به واسطه ی قدرت جسمانی در نبردی سرنوشت ساز به پیروزی رسیده بودند. در همه ی نقوش و متون اساطیری یک بدن در اندازه های طبیعی دیده نمی شود. همه ی اندازه ها حجیم است . در چنین حالی کلفتی منجر به قدرت می شد و قدرت تبدیل به قانون و قانون تبدیل به حق و واقعیت .

این گرایش بدوی تا امروز باقی است . زیبایی که اولین و مهم ترین متعلق عشق است ، در نزد عموم با وصف کلفتی و اندازه های حجیم قابل شناسایی است. و هر چه جز آن ( اندازه های طبیعی بدن )محکوم به بیرون بودن از این چرخه ی زیبا شناسانه است . برای نمونه نگاه کنید به تعداد شگفت انگیز جراحی زیبایی در زنان... برای این که با اندازه های حجیم زیبا تر به نظر بیایند. این قاعده در مورد مردان که دیگر گفتن ندارد... جدای از سیر و شکل تاریخی آن ، امروز از تبلیغات شبکه های ماهواره ای گرفته تا پشت چراغ قرمز که تراکت های تبلیغاتی اش را می دهند دستت ، یا در دارو خانه ها ، همه جا این گرایش با شکل های امروزی قابل رد یابی است ...
به یک روایت هیچ کدام از این ها مهم نیست و گرایش یه اندازه های حجیم ، در چهار چوب میل و اراده ی بشر به قدرت قابل تفسیر و پذیرش است اما مسأله این جاست که اندازه های حجیم تنها ملاک زیبایی قرار بگیرند که این پیوند ( پیوند عشق و کمیت جسمانی ) به هیچ رو فرخنده نیست . چرا که جایگزین تفکر و ظرفیت های طرفین معاشقه ، می شود . و قطعأ حجم و اندازه که نشانه های قدرت اند بدون سلطه و نفی هویت دیگری از خویش ( که معمولأ زنان هستند ) امکان پذیر نیست .

پانوشت : اگر روزی اندازه های حجیم پناه و مأوای انسان بود در برابر طبیعت ، که در واقع بود و گرایش به آن طبیعی و غریزی ، گرایش امروز بشر چیزی جز حرص و طمع و پیروی از غرایز بدوی نیست . شخصأ حرص و طمع را به عنوان صفاتی از صفات بشری به رسمیت می شناسم ولی مشکل این جاست که به آن رنگ اخلاقی زده می شود و عشق پوششی برای این چرخه ی عرضه و تقاضا قرار می گیرد.


7- در برخورد میان انسان ها (من و تو) هر کس حقیقتی مجسم و شکل یافته است . هر یک از طرفین تا پیش از قرار گرفتن در آن موقعیت ، زندگی ، سنت ها ، عادات و در یک کلام ، تاریخ ذهنی خود را داشته و در بستر فرهنگی خویش زندگی می کرده است . این بستر فرهنگی که با بالا رفتن سن پر رنگ تر می شود یک کارکرد مشخص دارد : تصویری که فرد از تو ( معشوق ) در ذهن پیدا می کند بنابر مقتضیات فرهنگی خودش است که او را مجبور می کند به دنبال ایده آل های ذهنی خود بگردد ، که البه و به یقین این ایده آل در لایه ای از تخیل و وهم پیچیده شده است.

وقتی طرفین یک رابطه با حقیقت مجسم یک دیگر رو به رو می شوند در گذر زمان توان و شرایط ماندن را پیدا نمی کنند.

نکته ی مهم چگونگی پیدا شدن این " نقش خیالی از معشوق" است که برای هر کس فرق می کند . معمولأ افراد الگوهای کوچکی در زندگی دارند که آن را در طول زمان و در ذهن تبدیل به مثالی ازلی و ابدی می کنند. و پیشاپیش روشن است که هیچ کس توان مطابقت با آن الگو را نخواهد داشت. در نهایت این الگو های ذهنی از پیش طراحی شده و قضاوت های پیشین ، با تعاریف خشک و دقیق از خود ( من بسیار بزرگ و پر رنگ ) راه را بر هر گونه حرکت و سیالیتی می بندد.

پا نوشت : منظور از زمان ، زمان جاودان نیست . واحدی از زمان در نظرم است که در آن زندگی در اعلاء درجه اش سرشار و لبریز است ، یک ساعت یا صد سال فرقی نمی کند.


8- سرزمین من زبان من است ... زبان من که مرا به کسی در جایی دیگر از جهان پیوند می زند و از کسی در نزدیکی ام دور می کند ...

همه ی آن چه ما به نام موسیقی می شناسیم ساخته ای از فاصله ی بین نتها ست و میزان ضرباهنگ و نواخت آن ها که چیزی جز سکوت نیست . یک جنبه از تعریف موسیقی شامل صدا داری و صدا سازی آن است . سمت دیگر سکه ی موسیقی درک ماست از سکوت . پس شناخت و معرفت موسیقیایی دارای دو وجه است که یک دیگر را کامل می کنند . و اگر سکوت را از میان نت ها بردارند آن چه خواهد ماند به یقین غیر قابل درک است .

می خواهم همین نگاه را به رابطه ی دو انسان تعمیم دهم : زبان تنها راه ارتباط میان انسان هاست ولی فقط به گفتگو و استفاده از کلمات خلاصه نمی شود . اندکی از احساساتی که بشر در خودش تجربه می کند با نمادی از حروف در دایره ی واژگان به ثبت رسیده است . قسمت عمده ای از آن خارج از هر گونه نماد کلامی است . این دسته از احساسات متعلق به اقلیم سکوت اند . حرف هایی هستند که باید حس شوند . این انتقال حس برای کسانی که از هوش غریزی - عاطفی سرشار هستند حتی با نگاهی امکان پذیر است . پس ازآن ودر لایه ای عمیق تر ، تمامیت بدن است که در جایگاه زبان قرار می گیرد .

اکثرأ کلمات و واژگان ما را به خطا می اندازند . کم نیستند واژگانی مثل خوشبختی ، لذت ، اندوه ، زندگی ، دوستی ، پوشش ، آسایش ، عشق و ... که معنایی متفاوت در ذهن افراد دارند . آن قدر که شاید دو نفر به تعریفی مشترک از یک مفهوم نرسند . پس به روایتی می توان گفت : زبان ( آن تکه گوشت پرز دار که در دهان است ) عاملی برای فهم میان انسان ها نیست ، بلکه عاملی است برای سوء تفاهم و سوء فهم میان آن ها .

این گرایش در ادبیات مدرن در گونه ی ابزورد ( مثل در انتظار گودو ) خود نمایی می کند و در ادبیات کلاسیک فارسی و در مثل ها و متل ها هم قابل رد یابی است (1)

ماحصل کلام این که سکوت و نفی کلمه ارزشی است که در دوره های مختلف به آن پرداخته شده و انسان ها همواره از تنگنای کلام نالیده اند .

اما زبان به عنوان تنها  راه ارتباط میان انسان ها فقط به ایجاد کلمه و صدا خلاصه نمی شود . زبان بدن در لایه ای عمیق تر و غنی تر جایگزین آن است . با این تفاوت که این زبان مثل زبان گفتاری ، برای انتقال معنا ، اسیر کلمات نیست . بداهت ذاتی و غریزی آن ، حریم و تنگنای کلمات را در خود حل می کند . و در هر موقعیت واکنش مناسب را نشان می دهد . این زبان آن چنان بکر است که راه عدم صداقت هایی را که خواسته یا ناخواسته در زبان گفتاری بروز می کنند می بندد . از طرف دیگر این زبان به علت غریزی بودن و در لحظه عمل کردن کم تر خطا می کند . برای نمونه نگاه ومقایسه کنید به حرکات بدنی کسی که از صدای ناگهانی ترمز ماشینی ترسیده و کسی که می رقصد . این زبان به حدی غنی است که موقعیت ارتباطی انسان ها در برخورد بدنی آن ها با هم روشن می شود . نکته مهم این که این برخورد صرفأ میان دو جنس مخالف نیست ، می توان آن را به روابطی مثل پدر و فرزند ، مادر و فرزند ، دو دوست ... تعمیم داد .

حرف آخر ؛ وارد شدن به حوزه ی انرژی دیگری ( برخورد بدنی) درکی بی واسطه و شهودی به دنبال دارد که در بدیهی ترین حالت باید به حذف زبان گفتاری و ایجاد سکوت منجر شود . سکوتی که جنسش نبود ارتباط نیست ، حریمی است که همه ی مفاهیم را ، حتی آن چه را گفتنی نیست و واژه ای برای بیانش پیدا نشده در خود دارد ...

گـوش کـن با لـب خامـوش سـخن می گویـم

پاسخم گوی به نگاهی که زبان من و توست


(1)مولانا در رأس هرم ستایش سکوت قرار دارد.آن چنان که هر چند صد بیت در میان از تنگنای کلام و درک نشدن معنای آن به ستایش سکوت و مذمت زبان و گفتار می پردازد.برای نمونه :

ای زبان تو بس زیانی مر وری/چون توی گویا چه گویم من ترا

ای زبان هم آتش و هم خرمنی / چند آتش در این خرمن زنی

حرف و گفت و صوت را بر هم زنم / تا که بی این هر سه با تو دم زنم


9- عنوانی که برای این پست یادداشت کرده بودم این بود: از زنجموره های عاشقانه تا عصیان در برابر هستی . می خواستم از دو گونه ارتباط بنویسم : اول عاشق به معنای موجودی قدر قدرت که معشوق در برابرش به خفت می افتد و مجیز می گوید و دوم رابطه ای همسان و موازی ( به خصوص در زبان ) و ارزش یکسان عاشقی و معشوقی ... اما دیدم همه ی آن چه نگفته مانده در این پست جمع می شود . مفاهیمی مثل تنهایی ، سنت ، مدرنیسم ، پست مدر نیسم ، و درک انسان از هستی و عشق در هر یک از این دوره ها ، همین طور از جزمیت سنت که حقیقت(و عشق) را یک کل قابل دسترسی می داند در مقابل پلورالیسم مدرن و... دیدم در خلاصه ترین شکل ممکن ده پست تپل باید بنویسم ... از طرفی دلم نمی خواهد پست هایم طولانی شود . در حال حاضر این گونه نوشتن خسته ام می کند و هم چنین می دانم که برای خواننده هم سخت است . البته این مورد اخیر زیاد مهم نیست . خودم وقت وب گردی ، یا حضور در وبلاگ هایی که می شناسم ، اگر با پستی طولانی رو به رو شوم می خوانمش ، اگر احساس کنم به معنایش احتیاج دارم ، که دارم . عمیقأ هم لذت می برم . خیلی وقت ها برای این که معنا و مفهوم شکل بگیرد چاره ای جز این نیست . با این حال سعی کردم پست های در ستایش چپق را کوتاه بنویسم . اما حالا که نگاه می کنم می بینم نه آن قدر فشرده هستند که برای خواندن راحت باشد و نه آن قدر بلند که آن چه در ذهن داشتم نوشته باشم . ماندم چوب دو سر طلا ( بخوانید نجس ) حالا چاره ای نیست جز آن که آن چه را در سایه ماند به شور و شعور خواننده ی احتمالی آن واگذار کنم .

اما به عنوان آخرین نکته :

نگاه وخواست حداکثری داشتن به یک رابطه محکوم به سر خوردگی و فرو پاشی است . پس جایگزین آن به ناچار نگاه حداقلی است . تاریخ و ذهنیت انسان به گونه ای پیش رفته که جز این چاره ای نمانده است .

برای خودم همه ی آن چه را ناگفته ماند در این شعر سهراب جستجو می کنم :

میان دو دست تمنا یم روییدی

در من تراویدی

آهنگ تاریک اندامت را شنیدم :

" نه صدایم

و نه روشنی

طنین تنهایی تو هستم

طنین تاریکی تو "

در آخر گفتن بیتی از حافظ ضرورت دارد ... بیتی که مرکز ثقل تمام این حرف هاست و سر ارادت مرا به آن پایانی نیست :

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آیــــــد


۹۴/۰۷/۲۷
حمیدرضا منایی

من و تو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی